به قلم : علی منجور
نگارش تاریخ کار آسانی نیست، زیرا کسی که شیفته آن است، باید ابتدا از احساسات و تمایلاتش فارغ گردد و خود را پیش از هر چیز، انسانی ضد ستم، ظلم و استبداد در حق دیگران بداند. در این حالت است که نگارش تاریخ، به امانتی تبدیل خواهد شد که تاریخنگار صرف نظر از اعتقادات و وابستگیهای ملی و دینی و... مردم، در حق همه آنها ادا خواهد کرد. سنگینی این امانت وقتی افزایش مییابد که تاریخنگار به رخدادهای دردناکی میرسد که در آن، انسانهای فراوانی قربانی، هزاران خانواده آواره و به زور و ظلم از خانه و سرزمین خود رانده شدند و تنها جرمشان این بود که در سرزمینی بزرگ شدند که یکی از ویژگیهای آن که اجدادشان از صدها سال قبل در آن میزیستند، این است که در زمانی و به دلیلی مورد هدف نیروهای خارجی قرار گرفت.
مفهوم عمیق و واقعی نکبت:
با وجود کشتارها و کوچاندنهای اجباری و همه اقدامات مجرمانهای که گروههای صهیونیست، تحت حمایت و نظارت کشور بریتانیا مرتکب شدند (دیر یاسین را در ۹ آوریل ۱۹۴۸ به یاد آورید)، به خودم اجازه نمیدهم بلایی که بر سر ملت فلسطین آمد را نکبت (شکست) بنامم. زیرا این کلمه، در بردارنده معنای بدبینی جدی است در حالی که ملت فسلطین هنوز پابرجاست و رخدادهای کنونی نیز بدان دلالت دارد و سربلندی گنبدهایش نماد قدس بوده و خواهد بود.
آنطور که میدانیم، نکبت، به فروپاشی بُعد مادی و اخلاقی مربوط میشود و این امر برای برادران فلسطینی اتفاق نیفتاد و الحمدلله اگر چارچوب زمانی آن، یعنی سال ۱۹۴۸ را در نظر بگیریم، خواهیم دید که آن اتفاق، شکست نظامی یک ملت بیدفاع است که از سال ۱۹۹۲ تحت پدیده موسوم به "چک سرپرستی انگلیسی" یا همان "حمایت انگلیسی" قرار گرفته است. ما باید دلیل موضع انگلستان را بر اساس نوشتههای معروفترین تاریخنگار فرانسوی متخصص در موضوع نبرد عربی - صهیونیستی، یعنی هنری لورنس Henry Laurens بدانیم که در جلد دوم از اثر پنج جلدی خود تحت عنوان "مسئله فلسطین، رسالت تمدنی مقدس" درباره آن سخن گفت. از ابتدای سخن، لورنس بیان داشت که انگلستان ملتهای منطقه را به این توهم انداخت که با توسل به زور، فلسطین را تحت الحمایه خود قرار داده است تا بتواند مردم آن را به کاروان تمدن ملحق سازد. این ایده برای نخستین بار در قرن هجدهم توسط فردی به نام "بلومباخ" از دانشگاه "گوتنگن" مطرح شد که معتقد بود هوش، بر اساس ملیتها، درجات متعددی دارد. این نظریه در قرن نوزدهم نیز مطرح شد و در انگلستان، "داروین" و در فرانسه، دیپلماتی به نام "گوبینو" Gobineau، صاحب کتاب "نابرابری بین ملیتها" آن را دریافتند.
این ایده، از بنیان، نژادپرستانه است و علم ژنتیک ثابت کرد که چنین نگاهی به هیچ وجه صحت ندارد، اما تعداد زیادی از مردان سیاست در جهان غرب مانند جولز فری Jules Fery در فرانسه از آن سوء استفاده کرده و متفکر معروف ارنست رنان Ernest Renan آن را تأیید کرد.
کشورهای استعمارگر حتی بعد از آنکه قدرتهای نازی در جنگ جهانی دوم طعم شکست و سستی را به آنها چشاندند، به ظلم خود ادامه دادند. شایسته ذکر است که این ارتشها و منظومههای سیاسی آنها، همان منظومههای غربی هستند که فیلسوف فرانسوی جان لوئیز ویلیام Jean Louis Vuelienne در کتاب خود به نام "آینه غرب؛ نازیسم و تمدن غربی" بدان اشاره کرده است.
اگر به اصطلاح نکبت و مفهوم عمیق و همهجانبه آن بازگردیم و چارچوب زمانی آن را نیز در نظر داشته باشیم، خواهیم دید که در سال ۱۹۴۸ یک رخداد عظیم به وقوع پیوست که همه جهان بدان توجه نشان داد و آن، گفتگو بین بسیاری از متفکران درباره مسئله احترام به حقوق بشر است که در پایان این سال، یعنی در روز ۱۰ دسامبر، به انتشار اعلامیه جهانی حقوق بشر منجر شد.
همین امر ما را بدین سو میکشاند که به نگاهمان باور داشته باشیم، زیرا وقتی به آنچه در فلسطین رخ داد، مینگریم، میبینیم که آنچه که جهان غرب در مسئله حقوق بشر برای آن تلاش کرد، به دلیل اینکه منافعش در آن بود، به صخره کور و کری برخورد کرد، در نتیجه این پروژه ناکام ماند و نیتها آشکار شد.
اما نکبت دیگر، نکبت دیانت یهود به دست صهیونیستهاست.
کسی که درباره نبرد عربی – صهیونیستی سخن میگوید، باید از کنه صهیونیزم و جوهر آن آگاهی داشته باشد.
همه کسانی که به مطالعه صهیونیزم و نبرد آن با عربها میپردازند، باید دو نکته را بدانند و آن را باور کنند:
نخست اینکه صهیونیزم و تأسیس کشور یهودی در فلسطین، تنها به یهودیان اختصاص ندارد، بلکه در مفهوم عقیدتی، برای مسیحیان نیز از اهمیت برخوردار است، زیرا از زمان انقلاب کرامول Cromwel در انگلستان در اواسط قرن هفدهم، دو اعتقاد "مسیحانی" و "هزاره" به اعتقادات مسیحیان پروتستان افزوده شد که بدین معناست که مسیح باز میگردد و بشریت، هزار سال با امنیت و آرامش، با او زندگی میکنند. بعد از این باور، نوبت به حکومت بزرگتر میرسد که در واقع به دو اعتقاد قبلی افزوده شده است و به معنی بازگشت است. این اعتقاد، مسیحیان را به بازگرداندن یهودیان به سرزمین فلسطین فرا میخواند تا تعدادشان در این منطقه افزوده شود و بر اساس "رؤیاهای یوحنا"، این امر یکی از شروط ظهور عیسی (ع) است.
اعتقاد بازگشت در چارچوب دینی خود باقی ماند و تا وقتی که ناپلئون به مصر و فلسطین حمله و سخنرانی معروف خود را در روز ۳۰ آوریل ۱۷۹۹ در برابر دیوارهای شهر عکا که نتوانست به آن حمله کند، ایراد کرد، به چارچوب سیاسی وارد نشد. ناپلئون در این سخنرانی از یهودیان خواست تا به فلسطین و قدس بیایند و آن را تجزیه کرده و با حمایت ملت بزرگ (یعنی فرانسه)،"میراث خود" را بگیرند.
پس از شکستهای متوالی "ناپلئون" به دست انگلیسیها و همپیمانان آنها، اینان زمام امر را از دست فرانسه کاتولیک خارج کردند و اعتقاد به بازگشت، در میان نیروهای انگلیسی، هلندی و ... تثبیت شد.
در اینجا باید این سؤال را مطرح کنیم که باور پروتستانی چه ارتباطی به فرانسویهایی دارد که کاملا با عقیده واتیکان فاصله دارد؟ خود نیز به این سؤال پاسخ میدهیم و میگوئیم که ناپلئون و همه خانواده او به جنبش پنهانی فراماسونری وابسته بودند که در سال ۱۷۱۷ در انگلستان تأسیس شد و به همه اروپا گسترش پیدا کرد. هدف از ایجاد جنبش "بناهای آزاد" یا "ماسونیها"، بازسازی معبد سلیمان است. تمامی اسطورههای "بناهای آزاد" یا "ماسونها"، بر بازسازی معبد سلیمان مبتنی است که به دست "حیرام آبیف" بنا شده بود. اسطورههای موجود معتقد است که پادشاه شهر "صور"، مهندس "حیرام" را به نزد سلیمان پیامبر فرستاد تا یک بنای دینی برایش بسازد.باید گفت که همه آموزههای ماسونی بر اساس کابالیسم یهودی یا باطنگرایی یهودی مبتنی است (ر.ک به کلمه کابالا در قاموس ماسونی نوشته دانیال لیقو، ص ۶۵۷) و روشنتر از آن، اسامی مراتبی است که وابستگان ماسونی در آن قرار میگیرند که رتبه سی و سوم، بالاترین رتبه است که عنوان "بزرگترین بازپرس قدس" بر آن نهاده شده است.
بنابراین، هر کسی که نبرد عربی – صهیونیستی را مورد مطالعه قرار میدهد باید یقین بداند که صهیونیزم مسیحی، حقیقتی است که نمیتوان از آن غافل شد یا آن را نادیده گرفت.
دوم: صهیونیستهای یهودی بر این باورند که کشوری که آن را تأسیس خواهند کرد، باید یک نقش کارکردی در قبال کسی که دلیل تأسیس آن بود و به آنها در تأسیس آن کمک کرد، داشته باشند.
تئودور هرتزل در کتاب خود به نام "کشور یهود" نوشت: «در رابطه با اروپا، باید گفت که ما در آنجا (یعنی فلسطین)، بخشی از دیوار در برابر آسیا و همچنین مرکز پیشرفته تمدنی در برابر توحش خواهیم بود» (کشور یهود، ص ۴۷). این جمله که تئودور هرتزل بیان داشت، بسیار مهم است، زیرا این پیام را دارد که او به روشنی میفهمید که امپراتوری انگلستان چه انتظاری از او دارد و این کاری است که فرد پیش از او، یعنی لئو پینسکر Leo Pinsker انجام نداد. پینسکر یک کنفرانس صهیونیستی برگزار و کتابی تحت عنوان "آزادی درونی" تألیف کرد و گروههای صهیونیستی را فرستاد تا در فلسطین مستعمراتی را بسازند و "ادموند روچیلد"، شخصیت ثروتمند فرانسوی یهودی حمایت مالی از این گروهها که به نام "دوستان صهیون" شناخته شدند را بر عهده گرفت، اما با این حال، پینسکر ناکام ماند.
بنابراین باید بدانیم که بین صهیونیزم یهودی و امپریالیسم غربی به طور کلی و امپریالیسم انگلیسی به صورت خاص، یک پیمان معنوی وجود دارد که بر اساس آن، امپریالیسم، نقش حمایت و دفاع از تمامی منافع صهیونیزم را بر عهده میگیرد، اما در مقابل، صهیونیزم به عنوان مدافع منافع امپریالسیم در برابر طرفهای دیگر جهان به ایفای نقش میپردازد.
این وضعیت ما را مطمئن میسازد که بیشتر جهان غرب در نبرد عربی - صهیونیستی، از حقیقت و عدالت حمایت نمیکنند، بلکه به دنبال منافع خود هستند و از همه ابزارها برای رسیدن به آن بهره میبرند. در اینجا این پرسش را از همه خوانندگان مطرح میکنم: کدام یهودی صهیونیست میتوانست مانند کاری که صهیونیست مسیحی دونالد ترامپ، رئیس جمهور سابق آمریکا انجام داد، قطعنامههایی درباره شهر قدس به تصویب برساند و آن را به صهیونیستها تقدیم دارد؟
ارتباط کشور عبری با امپریالیسم غربی و به ویژه انگلستان، عرصه را به روی صهیونیزم گشود تا هر کاری که دلش میخواهد را در فلسطین انجام دهد. در اینجا باید به سخنان ایلان پاپی ILAN PAPPE گوش دهیم. وی یکی از تاریخ نگاران موج جدید "اسرائیل" است که به آرشیو حکومت عبری در سال ۱۹۴۸ دسترسی پیدا کرد، اما وجدانش را به شیطان نفروخت. پاپی در کتابی که با نام "پاکسازی نژادی در فلسطین" تألیف کرد، نوشت: «تا پیش از ۱۵ می (آغاز جنگ)، انگلیسیها مسئول حفظ امنیت فلسطین بودند اما با این حال، نیروهای یهودی، ۲۵۰ هزار فلسطینی را با زور از وطنشان اخراج کردند».
این همان نکتهای است که کونینگهام Cunningham، حاکم نظامی انگلیسی در فلسطین نیز در هنگام ترک این کشور از طریق بندر حیفا در ۱۵ می ۱۹۴۸ تأیید کرد: اوج تروریسم یهودی، مسئله سویعات بود که کاش به ارتشهای انگلستان اجازه مداخله علیه اتباع یهودی داده میشد. اما دولت فخیمه انگلستان چنین اقداماتی انجام نداد... هیچ ارتشی در جهان وجود ندارد که بتواند در برابر تحریکهای مداوم، کنترل خود را حفظ کند (تاریخ فلسطین، بخش سوم، دکتر بشاره خذر، ص ۹۳).
اما تعداد کلی فلسطینیانی که قبل و بعد از ۱۵ می از شهر و دیار خود رانده شدند، به حدود ۸۰۰ هزار نفر میرسد که بیش از نیمی از ساکنان این کشور را تشکیل میدهند (پاکسازی نژادی، ص ۱۱). همین مسئله باعث شد که هری ترومن، رئیس جمهور آمریکا در سال ۱۹۴۸ بگوید: «نگرانی بزرگ من این است که یهودیان نیز مانند افراد زیاد دیگری بشوند که از بخت متفاوتی نسبت به دیگران برخوردارند. اینان افرادی هستند که قدرتمند و صاحب نفوذ شدند، اما مانند افرادی که در میان آنها به حکومت پرداختند، خشک و طغیانگر شدند. بزرگترین ترس من درباره یهودیان، همین مسئله است، زیرا من همیشه با آنها ابزار همدردی کردم. منبع: http://www.xpis.ps/
ایده ارتباط صهیونیستها با امپریالیسم جهانی، زائیده تفکرات پدر صهیونیزم یعنی تئودور هرتزل نیست، بلکه زاییده ذهن یک حاخام به نام "یهودا القلعی" (۱۷۷۸ - ۱۸۹۸) است که نخستین حاخام ارتودکسی است که به اندیشههای کابالایی (باطن گرایی یهودی) باور پیدا کرد.
تا پیش از فتوای "یهودا القلعی"، یهودیان ارتودکس، کسانی بودند که یهودیانی که به کابالیسم (باطنگرایی یهودی) اعتقاد داشته باشند را بدعتگذار میدانستند، زیرا بر اساس آنچه که در هر سه فصل تلمود آمده است و دو تاریخنگار یهودی به نامهای "شلومو زاندت" و "ایلان گریلزامر" بر اساس موارد مذکور در بخش نخست، در کتابهای خود با نام "چطور ملت یهودی اختراع شد" (ص ۱۹۱) و "اسرائیل؛ مردانی با لباس سیاه" (ص ۳۳) بدان اشاره کردند، عزیمت به فلسطین برای سکونت در آن، تنها باید به دنبال مسیح در آخر الزمان صورت بگیرد. از جمله مواردی که حاخام یهودا القلعی بدان توصیه کرد، این است که کشور یهودی، تحت حمایت و حفاظت ابرقدرتی مانند انگلستان باشد و به همین دلیل، در پایان دهه ۱۸۳۰ با پالمرستون Palmerston (۱۸۶۵- ۱۷۸۴) وزیر امور خارجه انگلیس که بعدها به نخست وزیری آن کشور رسید، دیدار کرد. تمامی افکار "یهودا القلعی" از طریق یکی از مریدانش به نام "سیمون هرتزل"، که پدربزرگ تئودور هرتزل بود، به وی منتقل شد.
مهمترین چیزی که سیمون هرتزل به نوهاش تئودور منتقل کرد، افکار کابالیستی بود. (کابالیسم در نزد یهودیان، همان باطنگرایی است که در بسیاری از موارد، آموزههای تلمود و تورات را رد و آنها را با آموزههای کابالیستها، به ویژه آموزههای ماشیحی دجالی جایگزین میکنند).
از جمله خطرناکترین اموری که از معتقدان به رویکرد ماشیحی دجالی رسیده است، افکار یکی دیگر از آنها به نام "جاکوب فرانک" است که نظریه جدیدی برای تقرب به خالق ابداع کرده که آن را "رهایی از طریق گناه" نامیده و ادعا کرده است که لزوما اینطور نیست که خیر از خیر، شر از شر، طاعت از طاعت و عصیان از عصیان برآید. چه بسیار مواردی که در آن میبینیم که خیر و طاعت در ورای شر و عصیان پنهان شدهاند. در این حالت باید از شر و عصیان عبور کرد و به خیر و طاعت رسید. بدین شکل است که افکار مسیحی دجالی "جاکوب فرانک"، نگاههای حاخام یهودا القلعی را پشت سر میگذارد و میگوید: به همین دلیل است که نمیتوانیم به انتظار ظهور مسیح بنشینیم تا به فلسطین برویم.
بدین ترتیب، صهیونیستها اجازه ندادند که نگاه "رهایی از طریق گناه" تنها به بعد نظری محدود بماند. بنابراین آنها بعد از آنکه از عقیده تلمودی که آنها را از رفتن به فلسطین برای تجزیه آن با استفاده از زور منع میکند، عبور کردند، دستورالعملهایی را به اجرا گذاشتند که آخرین مسیحی دجالی در سختترین دوره تاریخ یهودی، یعنی کشتار شش میلیون یهودی به دست نازیها در جنگ جهانی دوم بدان توصیه کرده بود.
در این جنگ، توافقی بین یکی از خویشاوندان معاونان بن گوریون به نام دکتر "رودولف کاستنار" با "آدولف ایشمان"، افسر عالی رتبه آلمانی "اس اس" که مسئول کشتار یهودیان بود، صورت گرفت. به مقتضای این توافق، مقامات نازی، حدود ۱۶۸۰ یهودی صهیونیستی را در ازای تحویل گرفتن حدود نیم میلیون یهودی مجارستانی به صهیونیستها تحویل دادند. مقامات نازی نگران بودند که این افراد در بازداشتگاههایشان دست به خروش بزنند، بنابراین، رهبران صهیونیستی با اعزام برخی از یاران خود، آنها را به این توهم انداختند که اگر آرام باشند، برای مدتی بازداشت و سپس آزاد میشوند.
سوگند میخورم که این، بزرگترین نکبتی بود که تاریخ بشر به خود دید، نکبتی که به دست برخی از یهودیانی که با نازیها ائتلاف کرده بودند، در حق یهودیانی دیگر روا داشته شد.
اینها نمونههایی از برخی کتابهایی است که به این موضوع پرداختهاند که به همراه ذکر اسامی مؤلفانش در اینجا بدان اشاره میشود: "فاشیم در سایه ستاره داوود" (نوشته یفجینی یفسییف)، "ستاره داوود و صلیب خمیده" (نوشته فارس قلوب پاشا)، "صهیونیزم و نازیسم و پایان تاریخ" (به قلم عبدالوهاب المسیری، صاحب دایره المعارف)، "روی دیگر: رابطه پنهانی بین نازیها و رهبری جنبش صهیونیزم" (تألیف دکتر محمود عباس، رئیس کنونی تشکیلات خودگردان فلسطین)، "صهیونیزم در عصر دیکتاتوری: تاریخ مستند روابط صهیونیزم با فاشیسم و نازیسم" (تألیف یرینر)، اثر دو جلدی "یهودیانِ همراه" (تألیف موریس رافجوس)، "دشمن داخلی" (تألیف موریس رافجوس)، "میلیون هفتم" (نوشته تام سیقیف، تاریخنگار موج جدید صهیونیستی). اینها تنها نمونهای از کتابهایی است که به موضوع همکاری صهیونیستها با نازیها پرداختهاند و تعداد چنین کتابهایی در حال افزایش است.
این همان نکبت واقعی است که صهیونیستها برای یهودیان جهان به بار آوردهاند و تلاش کردند تا همه واقعیتهای آنها را از بین ببرند. باز هم میگوئیم و تکرار میکنیم که صهیونیزم بر بدعت جاکوب فرانک، حاخام مسیحگرای دجالی و نظریهاش "رهایی از طریق گناه" بنا شده است و این، همان نگاهی است که یهودا القلعی، نخستین حاخام ارتودکسی که به باور کابالا پیوست، آن را پذیرفت که از جمله مریدان او، "سیمون هرتزل" بود که آن را به نوهاش تئودور آموخت. سیمون در زمانی چشم از دنیا فروبست که تئودور ۱۷ ساله بود. منبع: زندگینامه تئودور هرتزل
* (Théodore Herzl ou le labyrinthe de l’exil. Ernst Pawel Ed.Seuil)
https://ar.lemaghreb.tn/%D۹%۸۲%D۸%B۶%D۸%A۷%D۹%۸A%D۸%A۷-%D۹%۸۸%D۸%A۳%D۸%B۱%D۸%A۷%D۸%A۱/item/۴۹۸۲۵-%D۹%۸۶%D۹%۸۳%D۸%A۸%D۸%A۹-%D۸%A۷%D۹%۸۴%D۹%۸۱%D۹%۸۴%D۸%B۳%D۸%B۷%D۹%۸A%D۹%۸۶%D۹%۸A%D۹%۸A%D۹%۸۶-%D۹%۸۸%D۹%۸۶%D۹%۸۳%D۸%A۸%D۸%A۷%D۸%AA-%D۸%A۷%D۹%۸۴%D۸%B۵%D۹%۸۷%D۸%A۷%D۹%۸A%D۹%۸۶%D۸%A۹
نظر شما